روزنوشت یک دختر بچه
امروز 23 بهمنه .امروز به طور کاملا ناگهانی ذهنم پرید 23 بهمن 84.. کلاس ریاضی .. همون سالن 1..ورودی پایه که رد میشدی سمت چپ می اومدی تا اخر بعد می اومدی به سمت بالا... همیشه از زیر ایوان رد میشدیم ..کنار حوض همه ی پسرا جمع میشدن ..یه نیگاهی مینداختیم و میرفتیم .. چون مطمئنن اونا خیلی نیگاه میکردن :دی
یادش بخیر..من و زهره ردیف پایین پایین میشستیم ..من دست چپ بودم صندلی کنارم رو هم میگرفتم ..ردیف تموم میشد ..سه ردیف هر ردیف سه صندلی تا بالا :)
خودکار رنگی هامو در اوردم برگشتم جواب یه سوال از دختر زرتشتیه بپرسم که دیدم ته کلاس یه عالمه پسر نشستن ...تعجب کردم ..سرجمع کلاس سه چهار تا پسر داشت ..چهره اشنا ندیدم .. تمرین حل کردیم .استاد صدام کرد رفتم پای تخته ته کلاسو نیگاه کردم نیگام افتاد بهش ..نشسته بود با نیش باز ..تنها کسی بود که منو میشناخت و در کمال پر رویی منو به همه بچه ها معرفی میکرد ..یه سال بیشتر حتی از من کوچیک تر بود ..خواهر نداشت و حکم خواهرش رو داشتم .مامانش سپرده بودش به من ..اون شیطونی میکرد توی دانشگاه و من ندید میگرفتم و اون مث یه داداش غیرتی بالا سرم بود ..تکون میخوردم تذکر میداد ... اون زمان هنوز ام اس نگرفته بود ..هنوز این قدر ضعیف هم نشده بود ..اون روز دیدم که به بهشتی داشت یه چی میگفت و بهشتی زیر چشمی منو نیگا کرد ..توی ذهنم بود توی راه رو به سمت کلاس فیزیک همیشه میبینمش تولدش رو تبریک بگم اما این کارو که کرد گفتم عمرا..بچه بودیم ..تموم شد کلاس..تا وسایلمو جمع کردم طول کشید ..داشتم پیش زهره غر میزدم و به سمت کلاس فیزیک که دیدمش ..سرمو پایین انداختم و یه سلام کوتاهی کردم و رد شدم و جواب :اسلام خااااانومممم بود که کل جمعیت سالن رو به سمت صدا برگردوند ..رد شدم رفتم ..و اون سال تولدش رو تبریک نگفتم ...امروز تولدش رو تبریک گفتم ..روم نشد بگم بیماریت چه طوره ؟ خودش پیش قدم شد و گفت داداشیتون تپل شدن به خوبی هم دارن مقاومت میکنن در برابر این مریضی مسخره .. لبخند زدم ..گفت کلاس ریاضی رو یادته ؟؟ خندیدم باز ..چون از خاطرات کلاس ریاضی شروع شده بود که من یادی ازش کردم امروز .. گفت جزوه ات رو واسه کنکور ارشد از بر شدم از بس خوندم ..مرسی ..حرفی نداشتم بزنم .. فقط همین که ازاون سال 6 سال گذشته بود ..باور نکردنی بود ..6 سال !!!!